یه پادشاهی بود و وزیری داشت. روزی پادشاه بیمار میشه و بیماریش طولانی میشه .
شروع به شکایت می کنه. وزیر بهش میگه ناراحت نباش لابد خیری در کار است.
مدتی میگذره و بیماریش باعث عفونت انگشتاش میشه و شروع به شکایت می کنه.
وزیر بهش میگه ناراحت نباش لابد خیری در کار است. دکترا تشخیص میدن که باید
انگشتاش قطع بشه. وزیر باز هم میگه لابد خیری در کار است. پادشاه از وزیرش به
خشم میاد و دستور میده وزیر رو به زندان بندازن. وزیر باز میگه لابد خیری در کار است.
مدت زیادی از این موضوع میگذره و بیماری پادشاه خوب میشه. یه روز با همراهانش
به شکار میره . در حین شکار از همراهانش جدا می شه و یه وقت متوجه میشه تو
قبیله ی بت پرستا گرفتار شده. بت پرستا پادشاه رو اسیر میکنن و تصمیم می گیرن
برای بت قربانیش کنن اما وقتی چشمشون به انگشتهای قطع شده ش می افته از
کشتنش منصرف میشن و رهاش می کنن. پادشاه به قصر برمیگرده و یاد وزیرش
می افته و دستور میده وزیر رو آزاد کنن. بعد به وزیر میگه من حکمت کار خدا رو در
قطع شدن انگشتام دیدم ولی چرا وقتی دستور دادم تو رو به زندان بندازم هم گفتی
لابد خیری در کار است؟ وزیر گفت : اگر من به زندان نمی رفتم مجبور بودم در این شکار
همراه شما باشم و وقتی با دیدن انگشتهای قطع شده از کشتن شما صرف نظر
می کردن من رو به جای شما می کشتن...