صحبت از خاطرات شد و همکارم سر صحبت رو باز کرد. من که مشتاقانه طالب شنیدن بودم شش دانگ حواسم رو جمع کردم ، گوشهام رو تیز تا ببینم چی میگه.
و او آغاز کرد :
شب جمعه بود و ما با پدر و مادرم و خانواده خواهرم اینا تصمیم گرفتیم که به زیارت بریم . (منظورم از زیارت روستای ییلاقی بالاتر از ناهار خوران گرگان است ) در بین راه اتفاقاتی افتاد که ما رو معطل کرد ولی ما اهمیتی ندادیم و همچنان به راهمون ادامه دادیم. . حدود ساعت 11 شب به خونه ییلاقی که در نزدیکی آبشار حدود سه کیلومتر بالاتر از روستای زیارت بود رسیدیم. وسایل و موادغذایی و ... رو پیاده کردیم .
من که نماز عشام مونده بود سریع رفتم توی اتاق و به نماز ایستادم که ناگهان درد شدیدی رو تو پهلوم احساس کردم . حس می کردم یه چوب ضخیمی رو با فشار تو پهلوم فرو می کنند . با فریاد من همه دورم جمع شدند که ببینند چه اتفاقی افتاده . اول فکر کردند حشره ای نیشم زده ولی بعد کاشف به عمل اومد که ...
توی اتاق زیر پشتی دو تا تفنگ بادی بود . بچه ها که یکی پسر من و یکی خواهر زاده ام بود به طرف تفنگها میرن و خواهر زاده ام که 8-7 سال بیشتر نداشت بی خبر از پر بودن تفنگ ، روی ماشه رو فشار میده و ساچمه در پهلوی من فرود میاد !
خلاصه سریع به 115 زنگ می زنند و همه سراسیمه سوار ماشینا شده و به طرف گرگان حرکت می کنند . وقتی به ناهار خوران میرسیم 115 هم به ما ملحق میشه و من رو به بیمارستان منتقل می کنند.
بعد از اقدامات اولیه و عکس برداری مشخص شد که ساچمه بطور معجزه آسایی درست از بین دو دنده عبور کرده و در کبد جای گرفته. نگرانی از این بود که مبادا کبد خونریزی کنه . اون چند روز به سختی سپری شد و الحمدلله کبد خونریزی نکرد. یک هفته در بیمارستان بستری بودم و از طرف دکترا اجازه ی جراحی و برداشت ساچمه داده نشد .
بعد از مرخص شدن از بیمارستان مرابه تهران بردند تا ببینند دکترای تهران چی میگن. اونا هم گفتند برای در آوردن ساچمه کبد بریده بریده و دچار آسیب میشه . جایی که ساچمه هست قسمت خوب کبده و بهتره بهش دست زده نشه ، بعد از مدتی دورش رو چربی میگیره و شما می تونید مثل جانبازا به زندگی ادامه بدید و مشکلی براتون ایجاد نمی کنه !
من هاج و واج به سخنان همکارم گوش می دادم و به لطف بی کران خدای متعال فکر می کردم . یاد این بیت افتادم :
گر نگهدار من آنست که من می دانم
شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد