هفته ی پیش در جلسه شورای مدرسه تصمیم گرفته شد
که ماهانه مبلغی به دلخواه از دبیران ودیگر همکاران جمع آوری گردد
و برای خانواده های دانش آموزان بی بضاعت هزینه شود .
همکاران از این پیشنهاد استقبال کردند. دیروز تصمیم گرفتیم که
به دلیل نزدیک شدن به عید قربان با مبلغ جمع آوری شده
تعدادی مرغ خریداری کرده و به دانش آموزان مستحق بدهیم .
نزدیک زنگ آخر بود و ما از مدرسه خارج شدیم و به مغازه مرغ فروشی ای
که در همان حوالی بود رفتیم.
با فروشنده ی خانمی که در مغازه بود موضوع را در میان گذاشتیم
ولی او با اکراه گفت که تخفیف نمی تواند بدهد تا اینکه رفت و
همسرش را که صاحب مغازه بود و به مغازه کناری رفته بود صدا زد
تا بیاید و مرغ ها را وزن کند . موضوع را مجدد با صاحب مغازه در میان گذاشتیم
و خواستیم تخفیف بدهد تا بتوانیم مرغ بیشتری بخریم.
با کمال میل قبول کرد و سریع با ماشین حساب ، حساب کرد
و تخفیف ویژه ای داد و ما هم قبول کردیم تا مرغها را بکشد .
همین که حرفمان تمام شد زن فروشنده در گوش همسرش شروع کرد
به غرولند کردن و هرچه شوهرش به او آرامش میداد نمی پذیرفت و
دنبالش راه افتاده بود و مدام غرغر می کرد. ناگهان موبایلم به صدا در امد.
مدیرم بود که می گفت سریع به فروشنده بگو برنامه ی ما عوض شد .
ما هم برگشتیم تا ببینیم قضیه چیست. ایشان گفتند چون نزدیک
عید قربان است یک گوسفند می خریم و به نیت سلامتی دانش آموزان
مدرسه و همکاران ذبح می کنیم و گوشتش را بین دانش آموزان بی بضاعت
تقسیم می کنیم . متعجب شدم چون به وضوح دیدم که خداوند تبارک و تعالی
چنین توفیقی را از آن زن فروشنده سلب کرد .
خدای متعال فرموده که ما حال هیچ قومی را تغییر نمی دهیم
مگر آنکه خود آن قوم حالشان را تغییر دهند و آن زن به خاطر
طمع از یک ثواب بزرگ عقب ماند.