سالها بود که حضرت محمد (ص) گاه و بیگاه از غوغاى شهر مکه مى گریخت و به غار حرا در کنار مکه مى رفت و با خداى خود خلوت مى کرد و به عبادت مى پرداخت ؛ تا اینکه در شب مبارکى در چهل سالگى آن جناب اراده خداوند بر این تعلق گرفت که آن حضرت را به پیامبرى برگزیند و ماءموریت هدایت و رهبرى جامعه بشرى را به او واگذار کند. در آن شب بود که براى نخستین بار حضرت محمد (ص) مخاطب جبرئیل شد و فرشته وحى پیام الهى را به او ابلاغ کرد.
ماجراى ملاقات پیامبر با جبرئیل در غار حرا که نخستین بار اتفاق افتاد، به صورتهاى مختلف نقل شده و ما اکنون آنچه ابن هشام از زبان خود پیامبر نقل کرده است ، مى آوریم .
پیامبر در غار حرا بود و آن شبى که خداوند در آن پیامبرش را به رسالت خود گرامى داشت و لطف خود را بر بندگان شامل نمود، فرا رسید و جبرئیل به فرمان خداوند فرود آمد. پیامبر خدا (ص) مى فرماید: جبرئیل نزد من آمد و من خوابیده بودم و نوشته اى در پارچه اى از دیبا آورد و گفت : بخوان . گفتم چه بخوانم ؟ او مرا فشار داد، به گونه اى که گمان مرگ بردم . سپس رهایم ساخت و گفت : بخوان . گفتم چه بخوانم ؟ پس باز فشارم داد که پنداشتم مرگم فرا رسیده است . سپس رهایم ساخت و گفت : بخوان . گفتم چه بخوانم ؟ باز همان حالت براى سومین بار تکرار شد؛ تا اینکه جبرئیل گفت :
اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذی خَلَقَ * خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ * اقْرَأْ وَ رَبُّکَ الْأَکْرَمُ * الَّذی عَلَّمَ بِالْقَلَمِ * عَلَّمَ الْإِنْسانَ ما لَمْ یَعْلَم
بخوان به نام پروردگارت که آفرید انسان را از علق آفرید. بخوان ، و پروردگار تو کریمترین [کریمان ] است . همان کس که به وسیله قلم آموخت . آنچه را که انسان نمى دانست [بتدریج به او] آموخت .
پس من آن را خواندم و تمام شد و جبرئیل رفت و من از خواب برخاستم ، در حالى که گویا کتابى بر دلم نوشته شده است . از غار بیرون شدم . وقتى به میان کوه رسیدم ، صدایى از آسمان شنیدم که مى گفت : اى محمد، تو پیامبر خدا هستى و من جبرئیل هستم . سرم را به سوى آسمان بالا بردم تا بنگرم ، که جبرئیل را به صورت مردى دیدم که پاهایش را در افق آسمان گذاشته بود و مى گفت : اى محمد، تو پیامبر خدا هستى و من جبرئیل . من همچنان به او مى نگریستم و پس و پیش نمى رفتم و صورتم را در افقهاى آسمان مى گردانیدم و هیچ کجا نمى نگریستم ، مگر اینکه او را آنجا مى دیدم ؛ تا اینکه او رفت و من هم به سوى خانواده ام رفتم .
من نزد خدیجه نشستم . او گفت : اى ابوالقاسم ، کجا بودى ؟ به خدا سوگند که فرستادگانم را در جستجوى تو فرستادم ، مکه را جستجو کردند و به سوى من بازگشتند. من آنچه دیده بودم به او گفتم . او گفت : اى پسر عمو، مژده باد بر تو و ثابت قدم باش . سوگند به کسى که جان خدیجه در دست اوست ، امیدوارم که تو پیامبر این امت باشى .
در ادامه این روایت ، ابن هشام و دیگران نقل مى کنند که پس از این رویداد، خدیجه نزد پسر عموى خود ورقة بن نوفل رفت و او نصرانى شده و کتابهاى آنها را خوانده و از اهل تورات و انجیل چیزها شنیده شده بود. خدیجه ماجرا را به او نقل کرد. ورقه گفت : قدوس قدوس ! سوگند به کسى که جان ورقه در دست اوست ، اى خدیجه ، اگر سخن مرا باور کنى مى گویم که همانا ناموس اکبر که نزد موسى مى آمد، آمده است و او پیامبر این امت است . به او بگو: ثابت قدم باشد.
همچنین در ادامه این روایت آمده است که ورقة بن نوفل پس از این با پیامبر ملاقات کرد و به او گفت : تو پیامبر خدا هستى و ناموس اکبر که نزد موسى مى آمد نزد تو نیز آمده است . سپس سر او را بوسید و رفت .
چنانچه نقل کردیم در آغاز نزول وحى جبرئیل سه بار پیامبر را فشار سختى داد. شاید این مطلب اشاره به منزلت و هیبت وحى باشد. بعدها نیز وقتى به پیامبر وحى نازل مى شد گاهى از خود بیخود مى شد و غرق عرق مى گشت و حالتى شبیه بیهوشى بر او پدید مى آمد.
قرآن کریم نیز در آیه اى از منزلت و هیبت وحى چنین بیان مى کند:
إِنَّا سَنُلْقی عَلَیْکَ قَوْلاً ثَقیلا
به زودى بر تو گفتارى گرانبار القا مى کنیم .
به هر حال با نزول پنج آیه نخست سوره علق بعثت آن حضرت آغاز شد و روز بعد که پیامبر لباسى به خود پیچیده و خوابیده بود، براى بار دوم جبرئیل نازل شد و آیاتى از سوره مدثر را آورد:
یا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ * قُمْ فَأَنْذِرْ * وَ رَبَّکَ فَکَبِّر
اى کشیده رداى شب بر سر، برخیز و بترسان و پروردگار خود را بزرگ دار.