داستان :

یک سال برای دیدار با پدربزرگ و مادربزرگم به مزرعه آنها رفتم. یادم می‏آید به من تیرکمانی دادند تا در جنگل با آن بازی کنم.

خیلی تمرین کردم، ولی نتوانستم حتی یک تیر را به هدف بزنم. کمی دلسرد شده بودم، برگشتم خانه تا ناهار بخورم. همین طور که سلانه سلانه به سمت خانه می‏آمدم اردک پدربزرگ را دیدم.

نمی‌دانم چطور شد، فقط یادم می‏آید که تیرکمان را درآوردم. سنگی داخلش گذاشتم و آن را پرتاب کردم. با ناباوری کامل دیدم که سنگ پرواز‏ کرد و دقیقاً به وسط سر اردک خورد و ... جا به جا او را کشت. از شدت ناراحتی خشکم زد.

با اضطراب و پریشانی زیادی اردک مرده را پشت پرچین پنهان کردم، همین که سرم را بلند کردم دیدم خواهرم "سالی" همه ماجرا را دیده، اما در آن لحظه او هیج چیز نگفت.

آن روز گذشت. فردا ظهر بعد از نهار، مادربزرگم گفت: "سالی، امروز شستن ظرف‏ها با تو". اما سالی گفت: مادربزرگ، "جانی" قبلاً به من گفته که می‏خواهد در کارهای آشپزخانه کمک کند. بعد به آرامی در گوش من زمزمه کرد؛ "اردک رو یادت میاد؟" و این‏طور شد که من آن روز ظرف‏ها را شستم.

روز بعد پدر بزرگ به ما گفت که هرکدام از ما که دوست داریم می‏توانیم همراه او به ماهی‏گیری برویم ولی مادر بزرگ گفت؛ این که خیلی بد شد، چون سالی باید در

درست‏کردن شام به من کمک کند.

سالی فقط لبخندی زد و گفت: اصلاً اشکال ندارد. چون جانی به من گفته که می‏خواهد به جای من کمک کند. او دوباره با پچ پچ گفت: "اردک یادت نره". و اینطور شد که سالی به ماهی‏گیری رفت و من در خانه ماندم.

چند روز به همین منوال گذشت و من یک تنه کارهای خودم و سالی را انجام می‏دادم، اما سر انجام نتوانستم بیشتر از آن تحمل‏کنم. پیش مادربزرگ رفتم و اعتراف‏کردم که اردک را کشته‏ام.

مادربزرگ خم شد و مرا در آغوش گرفت و گفت: عزیزدلم، من می‏دانستم. آن روز پشت پنجره ایستاده بودم و همه چیز را دیدم، اما به خاطر این که عاشق تو هستم، تو را همان موقع بخشیدم. فقط از این در تعجب بودم که تا کی می‏خواهی به سالی اجازه دهی که از تو بهره کشی کند.

برای امروز و روزهای بعد از امروز بیاندیش.

آنچه که در گذشته شماست، هر چه که شما تاکنون انجام داده‏ اید و هر چه که شیطان به صورت شما پرتاب می‏کند (دروغ‏ها، خیانت‏ها، رفتار‏های ناپسند، تنفر و دشمنی، خشم، تندخویی، و غیره) ... هر چه که هست ... شما باید بدانید که خداوند پشت پنجره ایستاده است و همه چیز را نظاره می‏کند ...

او تمام زندگی شما را دیده است.

او می‏خواهد شما بدانید که او شما را دوست دارد و شما بخشوده شده‏ اید.

فقط در عجب است که تا کی می‏خواهید به شیطان اجازه دهید که شما را در اسارت خود نگه دارد.

شگرف‏ترین حقیقت درباره خداوند این است که وقتی شما از او طلب بخشایش می‏کنید، نه تنها شما را می ‏بخشد، بلکه خطای‏تان را هم فراموش می‏ کند و تمامش به خاطر رحمت و لطف خداوند است.همیشه به خاطر داشته باشید: خداوند پشت پنجره است






تاریخ : یکشنبه 91/2/17 | 9:15 عصر | نویسنده : ف.س | نظرات ()
.: Weblog Themes By VatanSkin :.
وبلاگicon
Online User