حدود چهار ساله بود . یه روز تو آشپزخونه داشتم ناهار درست می کردم .
پسرم اومد و گفت : مامان ، غذا کی می پخه ؟
گفتم : پسرم ، کی می پخه نه . بگو کی می پزه ؟ .
پسرم رفت کمی بازی کرد و دوباره اومد تو آشپزخونه و گفت : مامانی ، غذا پزید ؟
نزدیک ظهر بود و من مشغول کار خونه بودم .
از بیرون صدای یه هندوانه فروش بلند شد و مدام می گفت :
هندوانه ، هندوانه . ما داخل یخچال هندونه داشتیم.
پسرم همین طور که به صدا گوش میداد اومد پیشم و
گفت : مامانی ، خب یه تیکه هندونه به این بیچاره بدیم دیگه...
یکی دو هفته پیش بود . بیدارش کردم که صبحانه بخوره و بره مدرسه.
حاضر شد و نشست برا خوردن صبحانه .
دیدم شروع کرد به ناله کردن که آی سرم . آی چشمم .
خیلی سرم درد می کنه نمی تونم برم مدرسه .
گفتم چیزی نیست چای بخور خوب میشی و به زور راهیش کردم.
وقتی برگشت گفت : امروز معلم امتحان ریاضی گرفت
و من نمره ی خوبی می گیرم .
اونجا بود که دریافتم بچه ها ، نقش آفرینان خوبی هستند.