سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

در سال 1372 به استخدام آموزش و پرورش در اومدم .

اول سال تحصیلی یعنی مهرماه بود .ابلاغ من رو برای دبیرستانی

در یکی از روستاهای اطراف شهرمون زده بودند. صبح زیبایی بود .

شروعی برای تعلیم. کمی هیجان زده بودم .

دعای خروج از خونه رو زیر لب زمزمه کردم و راه افتادم. وارد دبیرستان شدم .

برام عین خواب بود . باورم نمی شد

چون خودم تا پنج سال پیشش دانش آموز بودم و حالا در کسوت معلمی .

وارد دفتر دبیرستان شدم و با همکاران احوال پرسی کردم

اکثرشون با سابقه بودند. مراسم صبحگاه تموم شد

و دانش آموزان به کلاس هاشون روانه شدند .

ناگهان فکر رفتن به کلاس و نگاه های دانش آموزان به من ،

استرس شدیدی رو در من ایجاد کرد و قلبم شروع به تپش کرد

طوری که به نفس نفس افتاده بودم. در عین حال  نمی خواستم  همکارام

متوجه حالت من بشن . شروع کردم با خودم صحبت کردن و

اعتماد به نفس دادن که خجالت بکش ، بچه شدی ؟

تو باید یه عمر تدریس کنی و باید با این موضوع کنار بیای

تا بتونی تو کارت موفق بشی .

اگه دانش اموزان متوجه استرست بشن دیگه تا آخر سال نمی تونی کنترلشون کنی

و این رو حمل بر ضعفت میذارن. با این حرفا خودم رو آروم کردم

و برای اینکه بر این ترس کاذب مسلط بشم تصمیم گرفتم که زنگ اول

به کلاس بزرگترهای مدرسه برم یعنی دانش آموزان سال چهارم دبیرستان.

زنگ بعد هم رفتم سر کلاس سومی ها و همین طور

تا به دانش آموزان سال اول رسیدم .

دیگه اون زنگ هیچ ترس و واهمه ای نداشتم .

خلاصه خاطره ی  روز اول و تصمیم کبرایی که گرفته بودم

رو هیچ وقت فراموش نمیکنم.


 




تاریخ : چهارشنبه 91/2/13 | 1:56 عصر | نویسنده : ف.س | نظرات ()
.: Weblog Themes By VatanSkin :.
وبلاگicon
Online User