لحظه ای به دنیا آمدم که نخستین سؤال برزبان یک کودک جاری شد.
نخستین بار زمانی بالیدم که توانستم با پاسخ خویش به یک انسان کمک کنم
که از جایی که ایستاده بود، یک گام پیش بیاید. من مردمان بسیار درجاهای
بسیار بوده ام. من پیامبرم که انسان ها را هدایت کرد، از طریق پرسیدن، جهان های
دیگری را کشف کنند.من حافظ هستم که به انسان ها آموخت که جز غم
«بی او بودن » غم هیچ کس را نخورند. من «آن سولیوان» هستم که دست های
کوچک شاگردش، هلن کلر را گرفت و جهان را از طریق تنها حس باقیمانده شاگردش،
به او نشان داد.
من مادرم که با نخستین لالایی های دلپذیر خود،
ارزش واژه ها را به شاگردانم آموختم.
من تمام آن نام ها و چهره هایی هستم که نامشان و چهره شان از یاد ها رفته،
اما تأثیر شان نسل اندرنسل باقی ماند. با وجود کوهی از کتاب و نمودار و فرمول
و نقشه، واقعاً چیزی برای درس دادن ندارم و
می دانم که شاگردانم برای یادگرفتن، فقط خودشان را دارند
و من می دانم که اگر قرار باشد کسی به انسان بگوید که کیست،
اگر همه دنیا هم جمع شوند، از پس این کار بر نمی آیند.
من فقط موقعی بهتر درس می دهم که بیشتر سکوت می کنم و بهتر گوش
می دهم. هیچ وقت در پی ثروت مادی نبودم و چون باورم این بود، وقتی که
به شاگردانم گفتم که ثروت واقعی در درون آنهاست، باور کردند.
به آنها گفتم که تنها ثروت حقیقی اکنون است که اگر آن را از دست بدهند،
با هیچ ثروتی نمی توانند به دست بیاورند.
به شاگردانم آموختم که لحظه ای از کاوش برای گنجینه های پنهان
درون خود دست برندارند.
من یک معلمم .
و از این بابت، خداوند را هر لحظه شکر می کنم.