از اول سال تحصیلی متوجه رفتار های غیر عادی یکی از دانش آموزان دبیرستانم شدم .
می دیدم همش می خواد به نوعی جلب توجّه کنه . از پوشیدن شلوار لی تنگ به بهانه ی
سوختن شلوار مدرسه تا ناخن بلند کردن و لاک زدن و نگین روی دندون چسبوندن و کلیپس
بزرگ به موها زدن و موها ی جلو ی پیشونی رو فرم دادن و .. در طول این مدت ما هم
بیکار نبودیم و با تذّکر و گرفتن تعهّد و تهدید به آوردن والدین سعی کردیم دانش آموز رو به
راه بیاریم .حدود دو ماهی گذشت . یک روز سرد پاییزی که تازه زنگ تفریح تموم شده بود
دیدیم در داخل یکی از کلاس ها سرو صداست و بچه ها بیرون ریختند .گویا این دانش آموز با
همکاری دوستش موادی رو روی بخاری ریخته بودند و بوی بسیار نامطبوع و تهوّع آوری
ایجاد شده بود . بالاخره متوجه شدیم این دانش آموز برای وقت تلف کردن و اینکه دبیر
فرصت پرسش کلاسی نداشته باشه این کار رو کرده بود. با والدین دانش آموز تماس گرفتیم .
آنجا بود که متوجه موضوعی شدیم و آن این که پدر و مادر این دختر از هم جدا شده اند و هر
کدوم برای خودش خونواده ی مجددی تشکیل داده . پدر راننده ی اتوبوس و دائم در جاده ها و
نامادری زنی است که دچار شکست های روحی بوده و تحمل این دختر رو نداره . هر دو در
یک خونه ولی تنها زندگی می کنند. مادر دانش آموز هم ازدواج مجدد کرده و دارای فرزندانی
است وبه آنها مشغول . خلاصه نامادری دانش آموز رو خواستیم و باهاش صحبت کردیم ولی
ازآ نجایی که رابطه ی خوبی بین این دو برقرار نبود نتیجه ی خوبی نگرفتیم . مادر اصلیش
رو خواستیم و در مورد افت تحصیلی و رفتارهای ناهنجار دانش آموز صحبت کردیم و اواین
گونه می گفت که دخترم پیش پدرش زندگی می کنه و من تسلط زیادی روی او ندارم .
وقتی کارنامه اش رو به مادرش دادیم و او با ناراحتی تحویل پدرش داد متاسفانه پدرش با
عصبانیت جلوی نامادری به صورت دختر سیلی میزنه و این براش خیلی گرون تموم میشه و
بعدش نسبت به پدر و مادرش نفرت و انزجار شدید پیدا می کنه . دیروز دوستانه سر صحبت
رو باهاش باز کردم و ازش پرسیدم:« چرا دیروز مدرسه نیامدی ؟» بهم گفت:« من تنهام
، هیچکس رو ندارم . تنهایی آزارم میده . از مادر و نا مادری و پدرم هم بدم میاد . تا حرف
مادرم رو به نامادریم میزنم بهش فحش میده و من با این که از مادرم بدم میاد ولی ناراحت
میشم.. میرم تو اتاق و در رو به روی خودم می بندم .. رفته بودم خونه ی یکی از دوستام که
از دانش اموزان همین مدرسه ست.. » خیلی باهاش صحبت کردم و خلاصه اش این که گفتم:«
وقتی خونه میری کی جلوت ناهار میذاره؟ »گفت :« نامادریم.» گفتم :« همین برای تو کافیه .
پس او بد مطلق نیست و خوبی هایی هم داره . درکش کن چون او هم مثل تو مشکلات زیادی
رو پشت سر گذاشته و هنوز هم درگیر مشکلاته . اگه او به تو زیاد محبت نمی کنه تو بهش
محبت کن و محبت کردن رو بهش یاد بده . براش هدیه بخر .براش ارزش قائل شو ، به
حرفاش گوش بده ، بعد نتیجه ی کار رو ببین . من مطمئنم که انشاء الله بینتون صلح و صفا
برقرار میشه و نامادریت برات بهترین دوست میشه . با این کار مسیر زندگیت عوض میشه و
شیطان هم نمی تونه تو رو به راه خلاف بکشونه .» حس می کردم تاحدودی تحت تاثیر
حرفام قرار گرفته . حالا باید صبر کنیم و نتیجه رو ببینیم .