حدود چهار ساله بود . یه روز تو آشپزخونه داشتم ناهار درست می کردم .
پسرم اومد و گفت : مامان ، غذا کی می پخه ؟
گفتم : پسرم ، کی می پخه نه . بگو کی می پزه ؟ .
پسرم رفت کمی بازی کرد و دوباره اومد تو آشپزخونه و گفت : مامانی ، غذا پزید ؟
نزدیک ظهر بود و من مشغول کار خونه بودم .
از بیرون صدای یه هندوانه فروش بلند شد و مدام می گفت :
هندوانه ، هندوانه . ما داخل یخچال هندونه داشتیم.
پسرم همین طور که به صدا گوش میداد اومد پیشم و
گفت : مامانی ، خب یه تیکه هندونه به این بیچاره بدیم دیگه...
یکی دو هفته پیش بود . بیدارش کردم که صبحانه بخوره و بره مدرسه.
حاضر شد و نشست برا خوردن صبحانه .
دیدم شروع کرد به ناله کردن که آی سرم . آی چشمم .
خیلی سرم درد می کنه نمی تونم برم مدرسه .
گفتم چیزی نیست چای بخور خوب میشی و به زور راهیش کردم.
وقتی برگشت گفت : امروز معلم امتحان ریاضی گرفت
و من نمره ی خوبی می گیرم .
اونجا بود که دریافتم بچه ها ، نقش آفرینان خوبی هستند.
در سال 1372 به استخدام آموزش و پرورش در اومدم .
اول سال تحصیلی یعنی مهرماه بود .ابلاغ من رو برای دبیرستانی
در یکی از روستاهای اطراف شهرمون زده بودند. صبح زیبایی بود .
شروعی برای تعلیم. کمی هیجان زده بودم .
دعای خروج از خونه رو زیر لب زمزمه کردم و راه افتادم. وارد دبیرستان شدم .
برام عین خواب بود . باورم نمی شد
چون خودم تا پنج سال پیشش دانش آموز بودم و حالا در کسوت معلمی .
وارد دفتر دبیرستان شدم و با همکاران احوال پرسی کردم
اکثرشون با سابقه بودند. مراسم صبحگاه تموم شد
و دانش آموزان به کلاس هاشون روانه شدند .
ناگهان فکر رفتن به کلاس و نگاه های دانش آموزان به من ،
استرس شدیدی رو در من ایجاد کرد و قلبم شروع به تپش کرد
طوری که به نفس نفس افتاده بودم. در عین حال نمی خواستم همکارام
متوجه حالت من بشن . شروع کردم با خودم صحبت کردن و
اعتماد به نفس دادن که خجالت بکش ، بچه شدی ؟
تو باید یه عمر تدریس کنی و باید با این موضوع کنار بیای
تا بتونی تو کارت موفق بشی .
اگه دانش اموزان متوجه استرست بشن دیگه تا آخر سال نمی تونی کنترلشون کنی
و این رو حمل بر ضعفت میذارن. با این حرفا خودم رو آروم کردم
و برای اینکه بر این ترس کاذب مسلط بشم تصمیم گرفتم که زنگ اول
به کلاس بزرگترهای مدرسه برم یعنی دانش آموزان سال چهارم دبیرستان.
زنگ بعد هم رفتم سر کلاس سومی ها و همین طور
تا به دانش آموزان سال اول رسیدم .
دیگه اون زنگ هیچ ترس و واهمه ای نداشتم .
خلاصه خاطره ی روز اول و تصمیم کبرایی که گرفته بودم
رو هیچ وقت فراموش نمیکنم.
پس نکته با تو گویم شاید ندیده باشی تا دسته دسته نرگس زین باغ چیده باشی در تدریس و معلمی، دست کم به سه «عین» نیازمندیم: 1. عشق (انگیزه) 2. علم (مطالعه) 3. عمل (تجربه). در عشق و انگیزه باید عاشق تدریس و معلمی باشیم؛ زیرا «به هوس راست نیاید به تمنا نشود که دراین راه، بسی خون جگر باید خورد». در علم و مطالعه باید از متون علمی و محتواهای درسی و روش های تدریس و معلمی، هر چه بیشتر آگاه شویم. در عمل و تجربه باید همان متون و محتواها و روش ها را به کار بندیم تا در کلاسداری، روز به روز ورزیده تر شویم؛ البته سخن لسان الغیب، خواجه شیراز را نیز نباید فراموش کنیم: «تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش». شایان گفتن است که 20 حدیث در پی آمده، اشارتی به «مقام معلم و روش معلمی است» و امید می رود که بشارتی نیز برای همه معلمان و مربیان و استادان و علاقه مندان به تدریس و کلاسداری باشد: آن کس است اهل بشارت که اشارت داند نکته ها هست بسی، مَحرَم اسرار کجاست؟ حافظ به به، چه مقامی!پیامبر اعظم (صلی الله علیه و آله): «إنّ معلّم الخیر یستغفر له دوابّ الأرض و حیتان البحر و کلّ ذی روح فی الهواء و جمیع أهل السّماء و الأرض...»؛ «جنبندگان زمین و ماهیان دریا و هر جاندارِ در هوا و همه آسمانیان و زمینیان برای معلمِ «خوبی»ها، از خداوند آمرزش می خواهند». (بحار الانوار، ج 2، ص 17). 2. به احترام معلم، برپا!امام امیر مؤمنان علی (علیه السلام)... «قم عن مجلسک لأبیک و معلّمک و إن کنت أمیرا؛» به احترام پدر و معلم خود، از جایت برخیز، اگر چه فرمانروا باشی، (غرر الحکم، ص 156، ح 2345). 3. به فکر یادگیریِ «روش معلمی» هم بوده ای؟امام رضا (علیه السلام): «من طلب الأمر من وجهه لم یزلّ فإن زلّ لم تخذله الحیلة؛» هر کس در پیِ کاری با همان روش و شیوه اش باشد، نمی لغزد و اگر هم بلغزد، راه چاره آن را می یابد. (بحارالانوار، ج 71، ص 340). 4. هر قدر هم مشکلات داری، از تدریس خوب دست برندارپیامبر اعظم (صلی الله علیه و آله): «إذا عمل أحدکم عملاً فلیتقن»؛ هر کدام از شما کاری را انجام می دهد، باید آن را خوب و استوار انجام دهد. (سفینة البحار، ج 2، ص 278). 5. در آغاز سال، برنامه ریزی درسی را آماده می کنی؟امام امیر مؤمنان علی (علیه السلام): «من استقبل الأمور أبصر»؛ هر کس در کارها آینده نگری کند، با چشم باز به پیش می رود. (غرر الحکم، ص 688، ح 8478). 6. چرا با تأخیر به کلاس می روی؟امام امیر مؤمنان علی (علیه السلام): «أوصیکما و جمیع ولدی و أهلی و من بلغه کتابی بتقوی اللّه و نظم أمرکم...»؛ شما دو تن (حسن و حسین) و همه فرزندان و خاندانم و هر کسی را که نامه من به او می رسد، به تقوای الهی و نظم در کارتان سفارش می کنم. (نهج البلاغه، نامه 47). 7. به همه شاگردانِ کلاس نگاه کنامام صادق (علیه السلام): «کان رسول اللّه (صلی الله علیه و آله) یقسّم لحظاته بین أصحابه ینظر إلی ذا و ینظر إلی ذا بالسّویة»؛ پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله) همیشه نگاه های خویش را میان یارانش تقسیم می نمود به گونه ای که همه را به طور مساوی نگاه می کرد. (الکافی، ج 8، ص 268). 8. روی تخته سیاه، خوانا و با فاصله بنویسامام امیر مؤمنان (علیه السلام): «ألق دواتک و أطل جلفة قلمک و فرّج بین السّطور و قرمط بین الحروف فإنّ ذلک أجدر بصباحة الخطّ»؛ در دوات خویش لیقه بگذار و نوک قلمت را دراز بدار و میان سطرها فاصله بگذار و حروف را نزدیک به یکدیگر نگار؛ که این کار، زیبایی خط را به ارمغان می آورد. (نهج البلاغه، کوتاه سخن، 307). 9. از وسائل کمک آموزشی نیز استفاده کنامام باقر (علیه السلام): «فدعا بطست أو تور فیه ماء فغمس یده الیمنی فغرف بها غرفة فصبّها علی وجهه فغسل بها وجهه...»؛ امام باقر (علیه السلام) در پاسخ به سؤالی درباره چگونگی وضوی پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله) درخواست کردند تشت یا ظرفی را برای ایشان بیاورند که در آن آب باشد. آن گاه دست راست خود را در آب فرو بردند و مُشتی آب برداشتند و بر صورتشان ریختند و صورت خود را با آن آب شستند... [و سرانجام وضویشان را گرفتند]. (الکافی، ج 3، ص 25 - 26). 10. چرا مطالب درسی ات را دسته بندی نمی کنی؟امام امیر مؤمنان علی (علیه السلام): «أحسن الکلام ما زانه حسن النّظام و فهمه الخاصّ و العامّ»؛ زیباترین سخن آن است که ساختار و دسته بندیِ زیبایش آن را آراسته کرده باشد و خواص و عوام نیز آن را بفهمند. (غرر الحکم، ص 243، ح 3301). 11. اگر درس یا مطلبی را اشتباه گفتی، بگو اشتباه گفتمامام امیر مؤمنان علی (علیه السلام): «ربّ جرم أغنی عن الاعتذار عنه الإقرار به»؛ چه بسا خطایی که اقرار به آن، [انسان را] از عذرخواهی بی نیاز می کند. (غرر الحکم، ص 433، ح 5278). 12. می دانم تو حرف زشت به شاگرد نمی گوییامام امیر مؤمنان علی (علیه السلام): «إیّاک و ما یستهجن من الکلام فانّه یحبس علیک اللّئام و ینفّر عنک الکرام»؛ از گفتن سخنان زشت پرهیز کن؛ زیرا فرومایگان را در اطرافت نگه می دارد و گرانپایگان را از اطرافت پراکنده می سازد. (غرر الحکم، ص 196، ح 2720). 13. قُلُمبه سُلُمبه سخن گفتن، نشانه با سوادی نیستامام امیر مؤمنان علی (علیه السلام): «أحسن الکلام ما لا تمجّه الآذان و لا یتعب فهمه الأفهام»؛ زیباترین سخن آن است که برای گوش ها ناخوشایند و فهم آن برای ذهن ها دشوار نباشد. (غرر الحکم، ص 249، ح 3369). 14. در تدریس، نقل قول های غیر معتبر را کنار بگذارامام امیر مؤمنان علی (علیه السلام): «لا تحدّث النّاس بکلّ ما تسمع فکفی بذلک خرقا»؛ هر چیزی را می شنوی، به مردم نگو؛ زیرا برای نادانی و سست اندیشه بودن تو، همین بس است. (غرر الحکم، ص 612، ح 7429). 15. از این شاخه به آن شاخه نپرامام امیر مؤمنان علی (علیه السلام): «من أمسک عن فضول المقال شهدت بعقله الرّجال»؛ هر کس از گفتنِ اضافاتِ سخن بپرهیزد، بزرگان به خردمندی او گواهی دهند. (غرر الحکم، ص 733، ح 9173). 16. «نمی دانم» گفتن، کسر شأن و نشانه بی سوادی نیستامام امیر مؤمنان علی (علیه السلام): «لا یستحیینّ أحد منکم إذا سئل عمّا لا یعلم أن یقول لا أعلم...»؛ اگر چیزی را از کسی پرسند که پاسخ آن را نمی داند، هرگز شرم نکند از این که بگوید: «نمی دانم». (نهج البلاغه، کوتاه سخن 79). 17. می دانی چرا شاگرد از درس خسته می شود؟امام امیر مؤمنان علی (علیه السلام): «کثرة الکلام تملّ السّمع»؛ پُر حرفی، گوش را خسته می کند. (غرر الحکم، ص 577، ح 6998). 18. وقتِ زنگ تفریحِ شاگردان را نگیرپیامبر اعظم (صلی الله علیه و آله) [به نقل از حضرت خضر] (علیه السلام): «یا طالب العلم؛ إنّ القائل أقلّ ملالة من المستمع فلا تملّ جلسائک إذا حدّثتهم...»؛ ای جوینده دانش! گوینده کمتر از شنونده خسته می شود. پس هنگامی که برای شنوندگانِ خویش سخن می گویی، آنان را خسته نکن. (بحار الانوار، ج 1، ص 226 - 227). 19. جمع بندی درس و نتیجه گیری از آن را فراموش نکنامام امیر مؤمنان علی (علیه السلام): «من قام بفتق القول و رتقه فقد حاز البلاغة»؛ هر کس بتواند دامنه سخن را خوب بگستراند و سپس آن را خوب جمع بندی کند، بی گمان به رسایی سخن دست یازیده است. (غرر الحکم، ص 780، ح 9710). 20. همیشه در پی کسب دانش باش، حتی اگر خیلی با سوادیپیامبر اعظم (صلی الله علیه و آله): «أعلم النّاس من جمع علم النّاس إلی علمه»؛ داناترینِ مردم کسی است که دانش مردم را به دانش خویش بیفزاید. (بحار الانوار، ج 1، ص 163 - 164). این سخن، پایان ندارد ای جناب گر بگویم یا نویسم صد کتاب |
من خسته ام ، خسته و تنها ، در تاریکیها گم شده ام ،
با پای خسته به سوی منزلگه ویرانه خویش می روم .
در لحظه ای که ناامید و پریشان بودم دست نوازشگری به سویم
دراز شد که برگریزان وجودم را بهاری دلنشین بخشید .
چه لحن زیبا و دلنشینی داشت هنگامی که از خوبی ها می گفت ،
از روشنی ها .
لبخند ملیحش توام با یک طمانینه بود ،
گویا انسان را از همهمه های این دنیا دور می ساخت ،
او دلم را آرامش بخشید ، ذهنم را عاری از هر گونه نا امیدی کرد ،
او روزنه روشنی را به رویم گشود، آن را در دلم فروزان کرد
و همراه آن مسیر موفقیت را با مشعل تابان وجودش برایم نمایان ساخت.
چون سرو در نگاهم می ماند، گویا با خستگی نا آشنا بود
و با نامهربانی غریبه.او دوست بود یا مادر نمی دانم ؟
هر چه بود زیبا بود، بزرگ بود، او معلم بود.
معلّمی هنر است،
هنر آموختن هر آن چه سال ها با سعی و تلاش اندوخته است.
معلّمی عشقی است الهی و آسمانی است که پروردگارِ مهربان به انسان
اعطا کرد تا با همّت بلند خویش روشنائی شب های تارِ جهالت و نادانی باشد.
معلمّی، مهری است که از روز ازل با گل آدمی سرشته شد
تا مردم از ظلمات جهل به نور دانایی، رهنمون شوند.
براستی که معلّمی شغل نیست، عشق است.
یک داستان : در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه
مربوط به بچه های دارای ناتوانی ذهنی بود، پدر یکی از این بچه ها نطقی
کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمیشود...
او با گریه گفت: کمال در بچه من "شایا" کجاست؟ هر چیزی که خدا می آفریند
کامل است. اما بچه من نمی تونه چیزهایی رو بفهمه که بقیه بچه ها می
تونند. بچه من نمی تونه چهره ها و چیزهایی رو که دیده مثل بقیه بچه ها
بیاد بیاره. کمال خدا در مورد شایا کجاست ؟! افرادی که در جمع بودند شوکه
و اندوهگین شدند...
پدر شایا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامی که خدا بچه ای شبیه شایا را به
دنیا می آورد، کمال اون بچه رو در روشی میگذارد که دیگران با اون رفتار
میکنند.
و سپس داستان زیر را درباره شایا گفت:
یک روز که شایا و پدرش در پارکی قدم میزدند تعدادی بچه را دید که بیسبال
بازی میکردند. شایا پرسید: بابا به نظرت اونا منو بازی میدن...؟! پدر
شایا میدونست که پسرش بازی بلد نیست و احتمالاً بچه ها اونو تو تیمشون
نمیخوان، اما او فهمید که اگه پسرش برای بازی پذیرفته بشه، حس یکی بودن
با اون بچه ها میکنه. پس به یکی از بچه ها نزدیک شد و پرسید: آیا شایا
میتونه بازی کنه؟! اون بچه به هم تیمی هاش نگاه کرد که نظر آنها رو
بخواهد ولی جوابی نگرفت و خودش گفت: ما 6 امتیاز عقب هستیم و بازی در
راند 9 است. فکر میکنم اون بتونه در تیم ما باشه و ما تلاش میکنیم اونو
در راند
9 بازی بدیم...
درنهایت تعجب، چوب بیسبال رو به شایا دادند! همه میدونستند که این غیر
ممکنه زیرا شایا حتی بلد نیست که چطوری چوب رو بگیره! اما همین که شایا
برای زدن ضربه رفت، توپ گیر چند قدمی نزدیک شد تا توپ رو خیلی آروم
بیاندازه که شایا حداقل بتونه ضربه آرومی بزنه... اولین توپ که پرتاب شد،
شایا ناشیانه زد و از دست داد! یکی از هم تیمی های شایا نزدیک شد و
دوتایی چوب رو گرفتند و روبروی پرتاب کن ایستادند. توپگیر دوباره چند
قدمی جلو آمد و آروم توپ رو انداخت. شایا و هم تیمیش ضربه آرومی زدند و
توپ نزدیک توپگیر افتاد، توپگیر توپ رو برداشت و میتونست به اولین نفر
تیمش بده و شایا باید بیرون میرفت و بازی تمام میشد... اما بجای اینکار،
اون توپ رو جایی دور از نفر اول تیمش انداخت و همه داد زدند: شایا، برو
به خط اول، برو به خط اول!!!
تا به حال شایا به خط اول ندویده بود! شایا هیجان زده و با شوق خط عرضی
رو با شتاب دوید. وقتی که شایا به خط اول رسید، بازیکنی که اونجا بود
میتونست توپ رو جایی پرتاب کنه که امتیاز بگیره و شایا از زمین بره
بیرون، ولی فهمید که چرا توپگیر توپ رو اونجا انداخته! توپ رو بلند اونور
خط سوم پرت کرد و همه داد زدند: بدو به خط 2، بدو به خط 2!!!
شایا بسمت خط دوم دوید. دراین هنگام بقیه بچه ها در خط خانه هیجان زده و
مشتاق حلقه زده بودند. همینکه شایا به خط دوم رسید، همه داد زدند: برو به
3!!! وقتی به 3 رسید، افراد هر دو تیم دنبالش دویدند و فریاد زدند: شایا،
برو به خط خانه...!
شایا به خط خانه دوید و همه 18 بازیکن شایا رو مثل یک قهرمان رو دوششان
گرفتنند مانند اینکه اون یک ضربه خیلی عالی زده و کل تیم برنده شده
باشه...
پدر شایا درحالیکه اشک در چشمهایش بود گفت:
اون 18 پسر به کمال رسیدند...
این روتعمیم بدیم به خودمون و همه کسانی که باهاشون زندگی می کنیم
هیچکدوم ما کامل نیستیم و جایی از وجودمون ناتوانی هایی داریم
اطرافیان ما هم همینطورند
پس بیاید با آرامش از ناتوانی های اطرافیانمون بگذریم و همدیگر رو به
خاطر نقص هامون خرد نکنیم
بلکه با عشق، هم خودمون رو به سمت بزرگی و کمال ببریم و هم اطرافیانمون رو
آسمان فرصت پرواز بلندی است
قصه این است چه اندازه کبوتر باشی