سفارش تبلیغ
صبا ویژن


در شب اول ذیحجه که هلال ماه با کرشمه خودنمایی می کرد،

خورشید به خانه علی علیه السلام وارد شد. باد صبا همه را خبر

رسانید که: زیور ببندید؛ نور با نور پیوست و جهان روشن شد. درختان

شکوفه های خود را بر زمینیان ارزانی داشتند. ابرها مُشک بر زمین

باریدند و از خاک صد هزار لاله بر آمد. هلهله ای از شادی و پایکوبی

برخاست و جهان یکسره در شور و ولوله شد.

 

ازدواجی ساده با ساز و برگی اندک، اما صفا و صمیمیتی بسیار، صورت

گرفت که تحسین همگان را بر انگیخت و اسوه ای برای آیندگان شد. آن

پیوند ساده و بی ریا جز پیوند دو معصوم و برگزیده،

حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه(س) ، نبود.


منبع: http://www.hawzah.net

 


 




تاریخ : دوشنبه 92/7/15 | 7:9 صبح | نویسنده : ف.س | نظرات ()

ابن شهرآشوب در کتاب «مناقب‏» از محمد بن ریان نقل مى‏ کند که ‏مامون درباره امام محمد تقى(ع) به هر نیرنگى دست زد شاید بتواند آن حضرت را مانند خود اهل دنیا نماید و به فسق و لهو او را متمایل کند به نتیجه ‏اى نرسید تا زمانى که خواست دختر خود را به خانه آن حضرت بفرستد .

دستور داد صد کنیزک از زیباترین کنیزکان را بگمارند تا زمانی که امام جواد(ع) براى ‏حضور در مجلس دامادى وارد مى‏ شود با جامهاى جواهر نشان از او استقبال کنند.

کنیزان به آن دستور العمل رفتار کردند ولى حضرت‏ توجهى به آنها ننمود و مردى بود به نام «مخارق‏» که آوازه‏ خوان بود و بربط نواز و ریشى دراز داشت. مامون او را طلبید و از او خواست که تلاش خود را جهت متمایل نمودن امام به امور مزبور بکار گیرد.

مخارق به مامون گفت اگر ابوجعفر(ع) کمترین ‏علاقه‏ اى به دنیا داشته باشد من به تنهایى مقصود تو را تامین ‏مى‏کنم.
پس نشست مقابل آن حضرت و آواز خود را بلند کرد بگونه ‏اى‏ که اهل خانه دورش گرد آمدند و شروع کرد به نواختن عود و آوازخوانى.
ساعتى چنین کرد، ولى دید حضرت جواد(ع) نه به سوى او و نه به راست و چپ خود هیچ توجهى ننمود.
سپس سربرداشت و رو به‏ آن مرد کرد و فرمود، «اتق الله یاذا العثنون‏» از خدا پروا کن ‏اى ریش دراز.
پس عود و بربط از دست آن مرد افتاد و دستش از کارافتاد تا آن که بمرد. مامون از او پرسید تو را چه شد؟
گفت:وقتى که ابو جعفر(ع) فریاد برکشید آن چنان هراسیدم که هرگز به ‏حالت اول باز نخواهم گشت.

اس ام اس شهادت امام جواد ( علیه السلام )
منبع: آوینی



تاریخ : شنبه 92/7/13 | 9:3 عصر | نویسنده : ف.س | نظرات ()

 

 

 

اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتِی تَهْتِکُ الْعِصَمَ کریما ببخش گناهی که آبرویم را می ریزد  

اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتِی تُنْزِلُ النِّقَمَ‏  علیما ببخش گناهی که باران غم بر من ببارد

اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتِی تُغَیِّرُ النِّعَمَ رحیما ببخش گناهی که نعمتم را دگرگون سازد

  ‏اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتِی تَحْبِسُ الدُّعَاءَ وتُنْزِلُ الْبَلاَءَ مهربانا ببخش گناهی که دعایم را حبس می کند و باران بلا بر من می بارد 


 

 

 




تاریخ : جمعه 92/7/12 | 12:59 عصر | نویسنده : ف.س | نظرات ()

گلی گم کرده ام می جویم او را

به هر گل می رسم می بویم او را

گل من نی بود این و نه آن است

گل من مهدی صاحب زمان(ع) است

دلم اندر هوایش می زند پر

شرر افکنده بر جانم چو آذر

خوش آن روزی که باشم یاور او

به مانند گدایان در بر او

خوش آن روزی که من پروانه باشم

فدای آن گل یکدانه باشم

خوش آن روزی که من بر عهد دیرین

نثار او کنم این جان شیرین

الا ای گل کجایی جان فدایت

چه باشد گر که گردم خاک پایت

ز درد انتظارت جان به لب شد

تن فرسوده ام در تاب و تب شد

بسی رفتند و مردند از فراقت

ندیدند در جهان آن روی ماهت


یا ابا صالح ادرکنی...






تاریخ : پنج شنبه 92/7/11 | 9:31 عصر | نویسنده : ف.س | نظرات ()

به گزارش فرهنگ نیوز مرحوم مرشد، قد بلندی داشت. لاغر اندام و نحیف بود و محاسن سپیدی داشت.چهره اش آن قدر نورانی بود که از دور می درخشید و نظر انسان را جلب می کرد. صورتی گرد و خنده رو، ابروانی پیوسته و چشمانی زیبا داشت. همیشه عرقچین سیاه رنگ بسیار نرمی بر سر می گذاشت

مرشد هر روز صبح با آب گردان مسی خالی غذایی که شب گذشته به منزل آورده بود، از منزل خود بیرون می آمد و به طرف بازار - پله های نوروزخان-  به راه  می افتاد.
در ضلع شرقی مسجد جامع بازار تهران غذا فروشی داشت.
صاحبان مغازه های اطراف و داخل بازار، چون حاج مرشد را می شناختند، به او سلام می کردند. مرشد پاسخ سلام آنها را می داد و گاهی می گفت: «سلام بابا، باصفا باشی».


وارد دکان که می شد کارگران قبلاً آمده بودند و مقدار زیادی از کارها را کرده بودند.
عبای خود را در می آورد و در کشو میز می گذاشت. روپوش سفید بلندی به تن می کرد. ابتدا وضو می گرفت. داخل آشپزخانه می رفت و به غذاها سر می زد و برای ظهر آماده می کرد.
هنگام ظهر پذیرایی مشتریان شروع می شد و تا ساعت دو الی سه بعدازظهر طول می کشید
روی تابلوی بالای دخل مغازه اش نوشته شده بود:

«نسیه و وجه دستی داده می شود، حتی به جنابعالی به قدر قوه»

روی دیوارهای داخل سالن، عکسهایی به شکل مینیاتور قدیمی، که داخل قاب آویزان بود و در آن صحنه های مصیبت و مشقت اهل جهنم را نقاشی کرده بودند و شیاطینی که آنها را شلاق می زدند، به چشم می خورد. دو تابلوی دیگری روی دیوار داخل سالن وجود داشت که دو نیم بیت شعر به طور جداگانه به خط نستعلیق روی آن نوشته شده بود. آن دو نیم بیت که جمعاً یک بیت شعر بود، بیت ذیل بود:
«ساعتی در خود نگر تا کیستی؟ از کجایی، وزچه جایی، چیستی؟»

موقعی که روغن روی غذای مشتری می ریخت، ملاقه راکه با دست بالا می برد، می گفت:« گول نخوردی!» یا «شیطون گولت نزنه»!
 هرحرفی که می زد، به دنبالش می گفت:« گوشی دستته؟»
 اگر کسی خسته می شد، به اومی گفت:«آدم عاشق خسته نمی شه، از حال می ره»
 کسی که قرض می گرفت، و پولش رانمی آورد و می گفت، فردا می دهم، می گفت:«فردای قیامت را می گه!»
مرحوم مرشد در جلوی آشپزخانه ای که ایستاده بود، گفته بود کسانی که می خواهند غذا بیرون ببرند، هدایت کنید تا از نزد او بگذرند چون بیشتر کسانی که غذا بیرون می بردند، بچه ها و نوجوانانی بودند که برای کارفرمایان وصاحبان مغازه های بازار غذا می گرفتند و می بردند و خودشان از آن غذا محروم بودند. مرحوم مرشد کودکی که با ظرف غذا در دست، نزد او می آمد قدر پلوی زعفرانی روی بادیه او می ریخت و ظرف را کامل می کرد و بعد تکه کباب یا لقمه گوشت یا اگر تمام شده بود، ته دیگی زعفرانی داخل روغن می کرد و دهان آن پسربچه یا نوجوان می گذاشت.
و همین طور فقیران و مسکینان صفی داشتند که از داخل راهرو شروع می شد و به اول سالن مغازه ختم می گشت. افراد فقیری که معمولاً عائله مند بودند و بعضی مورد شناسایی مرحوم مرشد قرار داشتند، هر روز می آمدند و به نسبت تعداد عائله خود غذای رایگان و خرجی یومیه می گرفتند.
اگر غذای او کباب بود، تکه گوشتی در دهان می گذاشت. پس از جویدن، آن را داخل دریچه ای که به مغازه باز می شد و گربه ها می آمدند، پرت می کرد تا گربه ها هم بی بهره نمانند

یک روز در مغازه جناب مرشد، آتش سوزی رخ می دهد؛ وقتی خبر آتش سوزی مغازه را به جناب مرشد دادند بدون آنکه تغییر حالتی بدهد گفت:
«عیب ندارد بابا» بین راه آهسته گریه می کرد! از او پرسیدند: آقا پس چرا ناراحت شدید؟ حاج مرشد جواب داد: «نه ناراحتی من از آتش سوزی نیست. آن آتش سوزی خیر بوده، دلم برای اشعاری که سالها سروده و درکشو میز دخل مغازه گذارده بودم، می سوزد؛ چون جایی نوشته نشده و نسخه دیگری هم از آن وجود ندارد»! باقی‌مانده آن اشعار سوخته به نام «دیوان سوخته» به چاپ رسیده است.

 

جناب مرشد در25 شهریور ماه سال 1357 هجری شمسی در تهران وفات یافت

مزار مرحوم حاج مرشد، درجنب ابن بابویه تهران داخل مسجد ماشاء الله قرار دارد، در ضلع شمالی مسجد که بالای سنگ قبر آن مرحوم است یک بیت شعر از اشعار وی روی سنگ عمودی بالای قبر نوشته شده است و آن بیت این است:


همچو ساعی از دو عالم در گذر           تا شوی از آفرینش با خبر

منبع: فرهنگ نیوز






تاریخ : یکشنبه 92/7/7 | 10:46 عصر | نویسنده : ف.س | نظرات ()
.: Weblog Themes By VatanSkin :.
وبلاگicon
Online User