سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به هم پیوسته، از هم جدا، کشیده، صاف، تابدار، پر پشت و کم پشت تنها چند مدل از نمونه‌های مختلف ابرو هستند که روی صورت آدم‌ها نقش بسته و روزانه صدها بار بالا و پایین می‌رود.

هر یک از این مدل‌های خدادادی برای یک چهره ساخته شده است و به آن زیبایی می‌دهد. نقش ابروها در زیبایی صورت قابل انکار نیست، ابروها مکمل زیبایی چشم‌ها هستند. بدون ابرو چشم‌ها حالت خودشان را از دست می‌دهند. همین الان می‌توانید یکی از عکس‌هایتان را اسکن کنید و با فتوشاپ ابروهایتان را محو کنید. آن زمان بهتر متوجه می‌شوید که قیافه‌تان تا چه اندازه تغییر کرده و ابروها چقدر در ترکیب بندی صورتتان مؤثرند. شاید هم به خاطر همین تأثیر بود که به ویژه در این یک دهه خانم‌ها به جان ابروهایشان افتادند و مدل‌های مختلفی به حالت ابروهای خود دادند.

در صحبت‌هایی که با دو استاد تاریخ و تحولات اجتماعی انجام داده شد دقیقاً مشخص نشد که زنان ایرانی از چه زمانی دست به ابروهایشان بردند و برداشتن ابرو یک امر رایج بین زنان شد اما با دیدن عکس‌های زنان در دوران قاجار متوجه می‌شویم تا آن زمان برداشتن ابرو چندان مرسوم نبوده است.

داشتن ابروی پرپشت و پهن نوعی ارزش حساب می‌شده. مثلاً به عکس‌های «انیس الدوله» سوگلی ناصرالدین شاه که نگاه کنید اولین چیزی که به چشم‌تان می‌خورد یک جفت ابروی کلفت و پهن است که به احتمال زیاد با نظر مساعد و مثبت شاه به این شکل درآمده است. به هر حال مدل‌های جیغ ابرو در دهه اخیر رواج یافته و ابروها رفته رفته نازک و کوتاه و بعضی‌وقت‌ها ناپدید شدند. اگر یک فلاش بک به عقب بزنیم می‌بینیم که همان زمان هم خانم‌ها فقط در صورت متاهل شدن و ازدواج مجاز به برداشتن ابرو بودند و دختران مجرد به هیچ عنوان اجازه این کار را نداشتند و در عرف و جامعه این کار یک امر مذموم و زشت به حساب می‌آمد. پس چطور می‌شود در جامعه‌ای که ابرو برداشتن دختران کاری ناپسند به حساب می‌آید ناگهان زیر ابروهای پسران خالی می‌شود و حالتی زنانه می‌گیرد؟!

شک نکنید که اگر همین 30، 40 سال قبل به کسی می‌گفتید پسرها ابروهایشان را برمی دارند حتماً بالای سر شنونده یک جفت شاخ درست درمان سبز می‌شد. مردم نه دیده و نه شنیده بودند که جنس مذکری به فکر تمیز کردن زیر ابروهایش بیفتد دیگر چه برسد به آن مدل بدهد. اما این روزها بعضی پسرها خوش و خرم زیر ابروهای خود را بر می‌دارند و چنان خرامان خرامان در خیابان‌ها راه می‌روند که انگار آهوی ختن هستند.






تاریخ : جمعه 91/6/17 | 12:50 عصر | نویسنده : ف.س | نظرات ()

بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد.
پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.
آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت.
جلوی خانه باغچه ای درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه)
با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:
- بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت:
- بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:
- آن را می فروشی؟!
بهلول گفت:
- می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
زبیده خاتون گفت:
- من آن را می خرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت:
- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.
بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:
- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:
- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:
- به تو نمی فروشم.
هارون گفت:
- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت:
- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.
هارون ناراحت شد و پرسید:
- چرا؟
بهلول گفت:
- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!





تاریخ : پنج شنبه 91/6/16 | 6:23 عصر | نویسنده : ف.س | نظرات ()

جناب آقا میرزا ابوالقاسم مزبور از مرحوم اعتماد الواعظین تهرانى - علیه الرحمه -نقل نمود که فرمود در سالى که نان در تهران به سختى دست مى آمد، روزى میرغضب باشى ناصرالدین شاه به طاق آب انبارى مى رسد و صداى ناله سگ هایى را مى شنود،پس از تحقیق مى بیند سگى زاییده و بچه هایش به او چسبیده و چون در اثر بى خوراکى شیر ندارد، بچه هایش ناله و فریاد مى کنند.
میرغضب باشى سخت متأثر مى شود، از دکان نانوایی که در نزدیکى آن محل بود، مقدارى نان مى خرد و جلویش مى اندازد و همانجا مى ایستد تا سگ مى خورد وبالاخره شیر مى آورد و بچه هایش آرام مى گیرند.
میرغضب باشى مقدار خوراک یک ماه آن سگ را از آن نانوایى مى خرد و نقدا پولش ‍ را مى پردازد و مى گوید هر روز باید شاگردت این مقدار نان به این سگ برساند و اگر یکروز مسامحه شود از تو انتقام مى کشم .
در آن اوقات با جمعى ا زرفقایش میهمانى دوره اى داشتند به این تفصیل که هر روز عصر، گردش مى رفتند و تفرج مى کردند و براى شام درمنزل یکى با هم صرف شام مى نمودند تا شبى که نوبت میرغضب باشى شد، زنى داشت که تقریبا در وسط شهر تهران خانه اش بود ووسایل پذیرایى در خانه اش موجود بود و زنى هم تازه گرفته بود و نزدیک دروازه شهر منزلش بود.
به زن قدیمى خود پول مى هد و مى گوید امشب فلان عدد میهمان دارم و براى صرف شام مى آییم و باید کاملا تدارک نمایى ، زن قبول مى کند و طرف عصر با رفقایش بیرون شهر رفته تفرج مى کردند.
تصادفا تفریح آن روز طول مى کشد و مقدار زیادى از شب مى گذرد، هنگام مراجعت ،رفقایش مى گویند دیر شده و سخت خسته شدیم ، همین در دروازه که منزل دیگر تو است مى آییم .
میرغضب باشى مى گوید اینجا چیزى نیست و در خانه وسط شهرى کاملا تدارک شده بایدآنجا برویم . بالاخره رفقا راضى نمى شوند و مى گویند ما امشب در اینجا مى مانیم و به مختصرى غذا قناعت مى کنیم و آنچه در آن خانه تدارک کرده اى براى فردا. میرغضب باشى ناچار قبول مى کند و مقدارى نان و کباب مى خرد و آنها مى خورند و همانجا مى خوابند.
آثار احسان به مخلوقات خداوند عالم هر چند حیوانى مانند سگ باشد در روایات بسیار است و گاه مى شود که آن احسان سبب عاقبت به خیرى و مغفرت الهى مى گردد.
هنگام سحر، از صداى ناله و گریه بى اختیارى میرغضب باشى همه بیدار مى شوند و از او سبب انقلاب و گریه اش را مى پرسند، مى گوید در خواب ، امام چهارم حضرت سجادعلیه السلام را دیدم به من فرمود احسانى که به آن سگ کردى مورد قبول خداوند عالم شد و خداوند در مقابل آن احسان ، امشب جان تو و رفقایت را از مرگ حفظ فرمود؛ زیرا زن قدیمى تو از خشمی که به تو داشت ، سمى تدارک کرده و در فلان محل از آشپزخانه گذاشته بود تا داخل خوراک شما کند، فردا مى روى آن سم را برمى دارى و مبادا زن را اذیت کنى و اگر بخواهد او را به خوشى رها کن .
دیگر آنکه : خداوند تو را توفیق توبه خواهد داد و چهل روز دیگر به کربلا سر قبر پدرم حسین علیه السلام مشرف مى شوى . پس صبح به رفقا مى گوید براى تحقیق صدق خوابم بیایید به خانه وسط شهرى برویم ، باهم مى آیند چون وارد مى شود زن تعرض مى کند که چرا دیشب نیامدى ؟ به او اعتنایى نمى کند و با رفقایش به آشپزخانه مى روند و به همان نشانه اى که امام علیه السلام فرموده بود، سم را بر مى دارد و به زن مى گوید دیشب چه خیالى در باره ما داشتى؟ اگر امر امام علیه السلام نبود از تو تلافى مى کردم لکن به امر مولایم با تو احسان خواهم کرد، اگر مایلى در همین خانه باش و من با تومثل اینکه چنین کارى نکرده بودى رفتار خواهم کرد و اگرمیل فراق دارى تو را طلاق مى دهم و هرچه بخواهى به تو مى دهم ، زن مى بیند رسوا شده و دیگر نمى تواند با او زندگى کند، طلب طلاق مى کند او هم باکمال خوشى طلاقش مى دهد و خوشنودش کرده رهایش مى کند.
از شغل خودش هم استعفا مى دهد و استعفایش مورد قبول واقع مى شود آنگاه مشغول توبه و اداى حقوق و مظالم گردیده و پس از چهل روز به کربلا مشرف مى شود و همان جا مى ماند تا به رحمت حق واصل مى گردد.
آثار احسان به مخلوقات خداوند عالم هر چند حیوانى مانند سگ باشد در روایات بسیار است و گاه مى شود که آن احسان سبب عاقبت به خیرى و مغفرت الهى مى گردد.
منبع : کتاب داستان های شگفت،آیت الله شهید دستغیب




تاریخ : پنج شنبه 91/6/16 | 12:18 عصر | نویسنده : ف.س | نظرات ()

خاطره پدر علامه مجلسی؛ درباره استجابت دعای والدین در حق فرزند، به عنوان یک شاهد تاریخی، بسیار قابل تأمل است. آن جناب می‌گوید:
در سحرگاهی پس از به پایان رساندن نماز شب و به هنگام مناجات با پروردگار، حال خوشی دست داد که دریافتم اگر در آن هنگام درخواستی نمایم، اجابت خواهد شد. اندیشیدم که چه دعا و درخواستی نمایم که ناگاه صدای گریه محمد باقر از گهواره‌اش بلند شد.

بی درنگ گفتم: «پروردگارا، به حق محمد و آل محمد (صلوات الله علیه و آله) این کودک را از مبلّغان دینت، ناشران احکام پیامبرت و از یاران امام زمانت قرار ده و در این راه او را به توفیق‌های بی پایان نایل گردان!»1


سرافرازی شیعه در طول تاریخ مدیون تلاش‌های احیا گرانه علامه محمد باقر مجلسی است.


از این رو والدینی که می‌خواهند در «تربیت مهدوی» فرزندانشان موفق باشند و فرزندانی عاشق خدا، قرآن و اهل‌بیت: تربیت نمایند و آن گاه مهدی یاورانی رشید را به تاریخ بشر هدیه نمایند، باید از عامل دعا در حق فرزندانشان کمال استفاده و بهره را ببرند.


1173 سال است که رادمردی الهی منتظر به ثمر رسیدن 313 سردار و تربیت یافتن یاورانی مخلص و کامل است. دعا نماییم که خانواده‌های ما مهد پرورش آن سرداران و این مهدی یاوران گردد و به زودی آن امام نور را از انتظار به درآورد!

منبع:
1. رفیعی، سید علی محمد، زندگی ملامحمدباقر مجلسی، ص42.





تاریخ : پنج شنبه 91/6/16 | 12:15 صبح | نویسنده : ف.س | نظرات ()

حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت.


سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت .
سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.


مورچه گفت : ” ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند ار آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .


این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شوم او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج می شوم .”


سلیمان به مورچه گفت : (( وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟ ))


مورچه گفت آری او می گوید :


ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.





تاریخ : چهارشنبه 91/6/15 | 11:51 عصر | نویسنده : ف.س | نظرات ()
.: Weblog Themes By VatanSkin :.
وبلاگicon
Online User