سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حوصله ی حرف زدن نداشت . انگار دوست داشت تنها همدمش سکوت باشد . به گوشه ای خیره شده بود و غرق در افکار خود بود . چهره ی پریشانش نشان از غم و اندوه درونش می داد . گاه گاهی حلقه ای اشک می خواست او را همراهی کند ولی به او هم اجازه ی آمدن نمی داد   .

کنارش رفتم و سر صحبت را باز کردم تا شاید بتوانم راه نفوذی به ذهن آشفته اش پیدا کنم .

همکار عزیزم ، حالت چطوره ؟ ثانیه ها رد می شد و او همچنان به حال خود بود. نگاهی گذرا به من کرد و در حالیکه به سختی بغض گلویش را قورت می داد با صدایی خفیف گفت: شکر.

با تامّل به او گفتم : «رنگ رخساره خبر می دهد از سرّ درون .»آهی کشید و گفت: درسته ولی « مرا دردی است اندر دل اگر گویم زبان سوزد // وگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد »

- با خنده گفتم :زبان سوزی بهتر از استخوان سوزی است ، زبان ترمیم میشه ولی استخوانِ سوخته هرگز. دردت رو به من بگو شاید بتونم کاری بکنم . نهایتش اینه که حداقل آروم میشی.

و باز دوباره به نقطه ای خیره شد و به فکر فرو رفت . خطهای چهره ی رنجورش نگاهم را جلب کرد.سکوت عمیقی بین ما حاکم شد گویا دوست نداشت حتی زبان ، رازش را فاش کند . می دانم چه حسی داشت. دنیای درونش پر از همهمه و آشوب و دنیای بیرونش بغض و سکوت

دیدم اصرار من برای درد دل کردنش فایده ای ندارد و باید به او زمان داد تا بتواند بر عالم درونش آرامش حاکم کند. گاهی درد دل کردن با دیگران نه تنها چاره ساز نیست بلکه مشکلی بر مشکلات می افزاید.برایش دعا کردم و از خدای متعال درخواست نمودم در رحمتی به رویش باز کند. 

 


 




تاریخ : یکشنبه 92/8/12 | 1:31 عصر | نویسنده : ف.س | نظرات ()
.: Weblog Themes By VatanSkin :.
وبلاگicon
Online User