سفارش تبلیغ
صبا ویژن
چند سال پیش دچار بیماری آپاندیسیت شدم . دکترا تشخیص نمی دادند و مجبور شدم چهار روز در بیمارستان بستری بشم . یه خانم مومنه ای که از اقوام بود در تخت کناریم برای شیمی درمانی آمده بود. تقریبا غروب بود ناگهان سر جایش با ادب نشست و پاهاش رو جمع کرد و گفت : امشب شب مبعثه و شروع به فرستادن صلوات کرد . هنوز - 
صلواتش تموم نشده بود که ناگهان چنان بوی گلابی فضا رو گرفت که من بی دست و پا و شگفت زده شدم . بوی گلاب به قدری شدید بود که انگار یک بشکه گلاب ریخته باشند . یه خانم معمولی وارد اتاق شد و هیچ عکس العملی نشان نداد و از او پرسیدم : توی سالن گلاب پخش می کنند ؟ خیلی بی تفاوت گفت : نه.
آن خانم مومنه مدتی بعد از دنیا رفت.
من هرگز این خاطره رو فراموش نمی کنم.




تاریخ : دوشنبه 92/5/7 | 1:4 عصر | نویسنده : ف.س | نظرات ()
.: Weblog Themes By VatanSkin :.
وبلاگicon
Online User