این شعر سروده ی خودمه
دلم پر گشته از دردی و درمانی نمی بینم
دوا و مرهم و الطاف رحمانی نمی بینم
چه گویم از دوا و درد از بس سینه چرکینم
نفس هم رفته آه همچو بارانی نمی بینم
نفس بالا بیا بگشا دهان را و بخوان چون نی
که واحسرت در این دنیا سلیمانی نمی بینم
شفق می آید و رنگ غروب افتاده بر جانم
خداوندا در این غربت فرح جانی نمی بینم
بگویم دردها را یا که در صندوق دل باشد
بر این صندوق هم قفلی و دربانی نمی بینم.
تاریخ : جمعه 90/6/18 | 12:16 صبح | نویسنده : ف.س | نظرات ()