سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وقتی به درون کیفش نگریست و چشمش به کارت دعوت خانه دوست افتاد کمی مات و مبهوت ماند... تنها نگاه کرد و بغض گلویش را گرفت

با خود می گفت: یعنی من می روم... یعنی به من هم اجازه داده است؟؟؟

و همینطور که می بارید ، سوال می کرد از خود...

باید به او حق داد، حرمت شکنی کار کوچکی نیست... گستاخی بزرگی است... دلش خون می شود وقتی به تقویم نگاهی می اندازد و ساعت را می بیند که چه زود حتی سریع تر از هرموقعی به جلو حرکت می کند

خوشحال است و ناراحت... آری سخت است سرت را به زیر بیاندازی و با کوله باری از اشتباه به خانه اش قدم بگذاری..

و این فکر که آیا قبولت خواهد کرد آیا پذیرایت هست،، بارها تو را می کشد..

آری او سخت دل شکسته است

شنیده است صاحب خانه مهربان است.... نه... خیلی مهربان است.. اما به خود می گوید با این همه گستاخی آیا جوابم را می دهد.؟ اجازه صحبت چه؟

باید خوشحال باشد اما می ترسد از جواب رد..

می ترسد نتواند خوب درددل کند..

شنیده است صاحب خانه رازدار است... صاحب خانه گوش شنوایی است برای دردهایش

دست گره گشایی است برای مشکلاتش

آرامشی ست برای قلب رنجیده اش

او می داند اگر از قافله عقب بماند مانند کشتی بی سامان در دل اقیانوس بارها می شکند.. بارها غرق می شود

تنها دست مهربان صاحب خانه است که او را نجات خواهد داد.. او می داند... ولی باز می ترسد

ولی باید برود با خود می گوید: می روم و امید دارم که در را به رویم باز می کند.. من اولین کسی نیستم که اشتباه کرده ام!!!

بیایید براش دعا کنیم که یارش پاسخش را بدهد، صدایش را بشنود، و مرهمی باشد برای دل زخمی اش





تاریخ : شنبه 91/1/26 | 1:38 عصر | نویسنده : ف.س | نظرات ()
.: Weblog Themes By VatanSkin :.
وبلاگicon
Online User